فریادزیر آب
وبلاگی برای عاشقان واقعی
دختر و پیرمرد پیرمرد از دختر پرسید : پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! اگرچه حرف و غزل از نگاهمان جاریست سکوت کن دلم اینجا سکوت اجباریست چقدر پیر شدم با مرور خاطره ها به ذهن خاطره هایم ، سکوت غمباریست ورق زدم به عقب تا رسم به کودکی ام دوباره دیدن آن سادگی چه دیداریست یکی نبود و یکی بود زیر سقف کبود دوباره قصه ی مادربزرگ تکراریست کسی ز حادثه ی عشق قصه ای گوید از عاشقی نسرودن خودش گنهکاریست همیشه عشق برایم سکوت و ابهام است شبیه دیدن او بین خواب و بیداریست دلم شکست و غزل مرد آه ای مردم ! چقدر طعنه و زخم زبانتان کاریست اگر چه حرف و غزل ناتمام مانده ، ولی سکوت کن دلم ، اینجا سکوت اجباریست ... شب آرام میگذرد و من تنها با یاد تو نشسته ام،اگر شب هم بگذرد من از یاد تو نخواهم گذشت…به یادتم مهربونم به هیچ روزی پس ات نمی دهم ،به هیچ ساعتی ، به هیچ دقیقه ای ، به هیچ هیچی ! سخت چسبیده ام تمامت را ز دست دیده و دل هر دو فریاد هرآنچه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجرى نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد هرگاه با دیگرانید، خود را خط بزنید…. و هر وقت با خدایید، دیگران را دوره ای شده که حاضرم جای”پت”باشم! ولی یه دوست واقعی مثل”مت”داشته باشم! بیچاره قلوه سنگی که از دست کودکی به سوی پرنده ای پرتاب می شود … مانده بر سر دو راهی … دل کودک را بشکند یا بال پرنده را هست” را گر قدر ندانی میشود”بود” و چه تلخست” هستی”که “بود” شود و “دارمی” که…. “داشتم” افتاده باش…. اما نه از دماغ فیل زنده باد “یواشکی” که اگر نبود نسل ما منقرض میشد ‘چه دوستی پاکی دارند کفشها… هرکدام که گم شوند… آن یکی را آواره خودش میکند…
و همه جا
به موقع به دادِ دلم ...تــــــــــــو می رسی ؟؟!
آنجا که خستـــــــــه ام ..آنجا که دل شکسته ام ...آنجا که از همه ی عالم و آدم گسسته ام...
همیشه تـــــــو همان دستی هستی که می گیری از دلـــــــم غبارِ غمها را،
خدایِــــــــــــــا ... سپــــــــــــــــــــــــاس
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
Power By:
LoxBlog.Com |